انتخابات آمریکا

ساعت یک و ربع صبحه...

مدام دارم انتخابات آمریکا رو زیر و رو میکنم...

انتخاباتی که بخش اعظمی از سرنوشت من بهش وابسته اس...

امروز، روزِ آرومِ بعد از طوفان بود... 

دیشب طوفان بدی رو پشت سر گذاشتم ، اما پشت سر گذاشتم... 

صبح بلند شدم رفتم مریض خونه ی پانداها ، قسمت اداری باید پرونده های پانداها رو امضا میکردم...

همونجا هم یک سری زدم و یه خودی به امور حسابداری نشون دادم و گفتم پس چی شد این حقوقِ ۴ ماهه ی ما ؟ 

و خب کمی به خودشون جنبیدن...

و امیدوارم اول ماه دیگه کل حقوق این ۴ ماه به حسابم واریز بشه و من خوشحال بشم :) 

بعدش هم رفتم خونه ی دوستم صبحانه و چای خوردم و رفتیم پیاده روی و ...

کمی به خونه زندگی رسیدم ، مرتب کردم و یه کلاس آنلاین داشتم که کلی ازش انرژی گرفتم...

الان هم یه پیتزا سبزیجات خوش مزه سفارش دادم و میخوام بشینم فیلم ببینم و پیتزا بخورم ...

بهش میگن آرامشِ بعد از طوفان :)


پاندای پررو

دیروز صبح یکی از پانداهایی که میشناختم از قدیم و به دلایل متعددی پیشنهاد دوستیش رو رد کرده بودم و بسیار هم ازش بدم میومد، به مریض خونه مراجعه کرد و من دیدمش....

خیلی عادی مثل بقیه ی پانداها باهاش برخورد کردم...

امروز کلی پیام و زنگ زد که بیا آشتی کنیم !

و خب نگم که به طرز زیبایی شست و شوش دادم و الان هم روی بند رخت روبه روم پهنه و داره خشک میشه...

از صبح هم بیدار شدم و مریض شدم و دارم به کندی کارهام رو جلو میبرم...

تو فکر یه شوید پلو با مرغ خوش مزه ام...

احتمالا شب ردیفش کنم...

فعلا برم به درس و مخشام برسم...

داره میشه ۸ سال...

بهمنِ امسال میشه ۸ سال که من از خانواده ام جدا شدم و اومدم این شهر دانشجو شدم و حالا تو همین شهر مشغول به کارم...

خیلی راحت میتونستم برگردم تهران و کار کنم! ولی ترجیح دادم بمونم تو این شهر و زندگی مستقل خودم رو ادامه بدم...

از نگاه دیگران من تنها فرزند پدر و مادرم؛ اون ها رو رها کردم !

بعله...

درست هم هست...

من رهاشون کردم...

اما کسی میفهمه چرا؟

موندن با خانواده به منزله ی آسیب جدی روحی و روانی و عقب موندگی من در زندگی میشد...کماکان که هنوز دارم آسیب ۲۰ سال زندگی با اونها رو درمان میکنم ...

پدر و مادر کنترلگری که همه چیز باید طبق میل اونها پیش میرفت...

من رو تبدیل به یک دختر تایید طلب و ایده آل گرای صرف کرد، که تمام زندگیم بر این دو اصل غلط اومد بالا! 

حتی شغلم...

شغل من فقط "طرحواره ی تایید طلبی " من رو تیک میزنه...

وقتی همه چیز تغییر کرد و هیچ چیز مطابق میل اونها پیش نرفت،اوایلش شوکه و عصبانی بودن،بعدش بعد از این همه سال از طرف مامانم تبدیل شد به ننه من غریبم بازی...

حقیقت ماجرا دوسشون ندارم...! نمیذارن که دوسشون داشته باشم...

ظاهر رابطه امون معمولیه... به تعارفات و حفظ ظاهر میگذره و حفظ فاصله...

اونها به جز پول ، هیچ چیز دیگه ای به من ندادن !

به قول مشاورم شاید فکر میکنن که چیزی جز پول نداشتن که بهت بدن...

حالا که از نظر مالی هم مستقل شدم، عملا دیگه هیچ چیزی ندارن که به من بدن...

من هم هیچ دلبستگی عاطفی ای بهشون ندارم و عملا رهاشون کردم...

و روز ب روز این ماجرا با رفتارهای عجیب اونها تقویت میشه...

و من ازشون دورتر و دورتر و دورتر میشم...

دلم ثبات میخواد...

تمام روز با سردرد و بیحالی تو تخت گذشت...

تمام روز نه...

حدود 12 ساعت !!

و بعدش کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات تا کتابهام رو تحویل بگیرم...

انگار خاک مرده پاشیدن توی شهر...

کرکره انتشارات پایین بود...

زنگ زدم ، تا زنگ زدم کرکره رفت بالا ، خانومه گفت بدو بیا تو، و دوباره کرکره رو داد پایین  

یه لحظه حس کردم انگار دارم قاچاق میکنم...

سریع جزوه ها رو گرفتم و برگشتم خونه...

چقدر اوضاع اقتصادی نابود شده...

سر راه مایحتاج خونه رو برای یه ماه خریدم (شوینده و روغن و پنیر و خنزر پنزر و مواد غذایی و اینا...) و خیلی شیک نزدیک 1 و نیم خالی شد کارتم و برگشتم...

هوس فست فود کرده بودم، زدم پس کله ام و گفتم پر خوری عصبی ممنوع، سیب زمینی یه کوچیکش رو برداشتم و سرخ کردم و نشستم همراه فیلم "بنفشه آفریقایی" خوردم...

فیلم الان تموم شده...

ساعت 11 هم یه وقت مشاوره دارم...

واقعیت حالم خیلی خوب نیست...

از این بلاتکلیفی خسته ام...

هرکی از بیرون میبینه من رو فکر میکنه خوشبخت دو عالمم...

با خودشون میگن دختره زندگی خودش رو داره،یه شغل خوب و دهن پر کن داره، و خیال میکنن احتمالا چند میلیاردی تو حساب بانکیم داره وول میخوره و خبر ندارن در انتظار 3 ماه حقوقیم که مریض خونه پانداها هنوز برام واریز نکرده...

هوووف....

کاش بگذره همه اینا زودتر...

کاش خوب بگذره...

کاش همه چیز روی روال مشخص بیفته...